صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

خرید با نی نی

امروز یه روز استثنایی بود! اووووووووووووووووووووووه که چی بگم از شیطونیات مادر!! صبح که پاشدیم یکم حالم خوب نبود تصمیم داشتم اگه دخملی بذاره استراحت کنم. بابا که کار داشت و رفت شرکت من موندم و دخترک...... اول با می می خوردن شروع کرد اونم به روش جدیدش! ( دستم و میکشه و میگه پاشوووووو بعد من و با خودش میبره دیگه هرجا که خواست میگه بشین می می بده امروزم از اون روزا بود که از دم دسشویی گرفته تا اتاق و آشپزخونه و به روش هایه مختلف ایستاده و نشسته و خوابیده و رو صندلی و ......... می می خورده) منم دیگه کلافه شدم رفتم رو کاناپه دراز کشیدم باز اومد یکم می می خورد رفت دنبال بازی منو بگی یه نفسی کشبدم و خوشحال از اینکه بالاخره تموم شد ولی خوشحالیم...
22 ارديبهشت 1391

مامان بیا...

چقدر این روزها با سرعت میگذرن و تو داری با سرعتی غیر قابل باور بزرگ میشی، اونقدر بزرگ که دیگه کوچیک بودنات یادم رفته! الان 19 ماه و 10 روزه ای وفکر میکنم همیشه همینقدی بودی و از همون اول همه کارایی که الان انجام میدی و بلد بودی یادم رفته بلد نبودی حتی غلت بزنی یا گردنتو صاف نگه داری بلد نبودی بشینی و حتی غذاتم خوابیده بهت میدادم...... آخ که چه زود گذشت......... اصلا باور نمیکنم این وروجک نیم وجبی که حالا از صبح تا شب میدوه و شیطونی میکنه و هزار جور شیرین زبونی میکنه و از همه دل میبره همون  نی نی کوچولویه خودمونه! چند روزی میشه که جمله هایه دو کلمه ای میگی.اولین جمله ای که گفتی این بود<< مامان بییییییییا>> اینقد خوشحال ش...
17 ارديبهشت 1391

عکسایه رنگین کمونی

عکسهایه 18 ماهگی دخملی این صبا گلی با خالشه که صبا صداش میکنه آآآآله. چند روزی مهمون ما بود و کلی صبا خوشحال که همبازیه خوبی واسش اومده. چند روز با خالش چیپساشو تقسیم کرده بود حالا که رفته وقتی چیپس میخواد بخوره به خاله هم میخواد بده و یادش میکنه! 19 ماهگیه خوشگل خانم   اینجا مثلا ژست گرفته..... وقتی از عکس گرفتن خسته میشه قیافش اینجوری میشه و دوربین و میخواد و فقط میگه بدددددش.............. اینم عکسیه که صبا خانم از باباش گرفته! ...
15 ارديبهشت 1391

این روزها.........

١٨ ماهگیه دخترک دیروز تموم شد و عزیز لحظه هایه مامان قدم به 19 ماهگی گذاشت، لحظه به لحظه خاطره شد این روزهایی که به سرعت برق و باد گذشت..... من امشب یکم بی حوصلم آخه دیروز یه اتفاق بد افتاده و ما سه نفر از فامیل و تو مشهد تو یه حادثه از دست دادیم. الان همه رفتن اونجا و فقط ما موندیم اینجا پیش بچه ها که تنها نمونن. شبنم یکم دلتنگ مامانشه، ریحانه هم همینطور ولی تریپ بچه بی تفاوت برداشته ولی از رو غذا نخوردنش معلومه! دخترک هم این روزها شاد و خوشحاله که همش پیش شبنم و ریحانست و باهاشون بازی میکنه. خداروشکر بازی مورد علاقش و که وایسادن روی چهارپایست جلویه روشویی و شستن دستاشه و البته خیس کردن خودش و همه جاست یادش رفته و سرش با چیزایه دیگ...
7 ارديبهشت 1391

من و دختری....

این روزا دختر مامان کم کم داره 18 ماهگیشم تموم میشه و دیگه واسه خودش خانمی شده. کلمه هایه بیشتری و میتونه بگه و اونایی هم که قبلا میگفت ولی یه چیزاشو اشتباه میگفت الان دیگه درست میگه. حس خوبی از شعر خوندن بهش دست میده و این روزا همه سعیشو داره میکنه شعرایی که واسش میخوندم و تکرار کنه....... یه توپ دارم............گگلی سرخ و سفید و.......آبیش میزنم زمین............ابا نمیدونی تا کجا میره من این توپو...........نناشم مشقامو خوب .......ننشم بابام بهم.............دیدی آد یه توپ.................گگلی اتل متل..............توتوله گاو حسن...........ششویه سمت چپیارو دخملم میخونه.عمو زنجیر بافم خیلی دوس داره...
6 ارديبهشت 1391
1